ترنج غبغب آن یوسف عزیز چو دیدم
چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم
ز قهر تیغ کشیدی، به سوی من بدویدی
ز من تو سر ببریدی، من از تو دل نبریدم
نشست یار به محفل، گذشت قافله غافل
که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم
مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری
ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم
مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی
بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم
توئی که سوختی م از فراق و رحم نکردی
منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم
رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی
من از گدای در کوی می فروش شنیدم
هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعۀ دل
ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم